گاهی، توی زندگی آدم اتفاقایی می افته که فاجعه اند ! حالا باید با این فاجعه ها چه کرد ؟ نشست و غصه خورد و حسرت گذشته رو خورد ؟ یا اینکه میشه بهش فکر نکرد و سعی کنی اون چیزایی رو که میشه درستش کرد، درست کرد و بقیه رو بی خیال شد !!!
تمام سعی خودمو کردم تا به اون قضیه فکر نکنم و خواهر زاده م نقش موثری توی این قضیه داشت ! امروز که تقریبا موفق بودم !
الناز خانممو (خواهر زاده م) که بغل کرده بودم، بی اختیار اشکام از چشمام لغزید و روی گونه م نشست، همون موقع الناز با دستاش به گونه هامو چنگ زده بود ! اشکام که به انگشتاش خورد اونا رو گذاشت توی دهنش، منم همین طور داشتم اشک می ریختم ، جالب اینجا بود که این دختر 7 ماهه که از اشک و چشم چیزی سرش نمیشه و همه چیز رو فقط میخواد بذاره توی دهنش، زبونش رو زد به چشمام که اشکامو بخوره !!! توی اوج گریه از کار اون خنده م گرفت ....
همه ی سعیمو میکنم که اون قضیه ناراحتم نکنه ... شاید این قضیه خیلی چیزا رو عوض کرد و بخاطر اشتباه من اتفاق افتاد و دیگه نمیشه اسمش رو قسمت گذاشت ... با تمام این حرفا ... گذشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ...
اتفاقی برام افتاده که تحملش خیلییییی سخته !!! از اون سخت تر عذاب وجدان ه ... چون با دستای خودم گوری کندم و رفتم توش خوابیدم که هیچ وقت نمی تونم ازش بیرون بیام!!!! مقصر 100% خودمممممممممممممممم و نمی تونم تحت هیچ شرایطی جبرانش کنمممممممم ! اصلا فایده نداره !
در عرض 10 دقیقه همه چیزو خراب کردم ! خراب خراب !
چه جوری فراموش کنم، نمی دونمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم !!!!!
رنگ های رفته ی اتاقم
دست های خسته پدرم را نقش می زند
***
گوش به چشمم که می سپارم
جای خالی قاب عکس روی دیوار
صدای ضربه های نبضم را کور می کند
***
و من از چشم ها خاکی آیینه فهمیدم
که صدای بالهای زنبور پشت پنجره
زود خواهد مُرد!
شهریور 89
نمی دونم چرا اینقدر استرس دارم، اولین بارم نیست که قراره برام خواستگار بیاد ! ولی انگار ایندفعه فرق می کنه، یه حسی دارم! یه احساس خاص ! شاید ترس مخلوط با تردید ! یا شایدم شادمانی مخلوط با تردید ! مشکل اینجاس که نمیدونم شادم یا ناراحت ! گاهی فکر می کنم شاید اگه بی خیال همه چی میشدم راحتر بودم !
میدونی یکی از اشکالات خانواده های پر جمعیت هم همینه ! اختلاف سلیقه ! هر کدوم از خواهر، برادرام در مورد خواستگارام نظر میدن و تردید منو بیشتر می کنن !! از یه طرفی میبینم حرفشون منطقی ه از طرف دیگه میبینم همه چی با هم نمیشه !
دلم میخواست در مورد این خواستگار آخری به کسی حرفی نزنم تا خودم پسر رو ببینم و محکش بزنم بعد به بقیه بگم ! ولی مثله اینکه خدا نمی خواست دقیقا وقتی که هر دو تا خواهرام خونمون بودن اونا باید تلفن میزدن و قرار میذاشتند !! انگار آب سرد و ریختند روی سرم !
به هر حال خونه دختر پل ه و مردم رهگذر ! هر چی صلاح باشه !!