سايت محمد حسين صفاريان
سلام دوستان قديمي و جديد
جديدترين آثار مرا در زمينه شعر ترانه و
عكس در این جا ببينيد:
اين هم وبلاگ پسرم عليرضا:
سلام دوستان قديمي و جديد
جديدترين آثار مرا در زمينه شعر ترانه و
عكس در این جا ببينيد:
اين هم وبلاگ پسرم عليرضا:
ترانه "سرزمين مهربوني" را بيشتر از ده سال پيش به سفارش
جايي نوشتم كه چيزخوبي از آب درنيامد
اما حالا اين كار كه تقديمش مي كنم به همه ي اصفهاني ها
و دوستداران اصفهان با صداي دوستان
هنرمندم "امير ملك مسعودي" و آهنگسازي " حميد توفيقي
توسط مركز موسيقي صدا و سيماي اصفهان توليد شده است.
اگر كم و كاستي داشت از جانب من است و اگر حسني داشت از هنر دوستان
تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد
خواننده: امير ملك مسعودي آهنگساز:حميد توفيقي
از توليدات مركز موسيقي و سرود صدا و سيماي اصفهان
مجموعه غزل من با عنوان از پنجره تا دیوار توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
این مجموعه شامل سی غزل است که بیشتر آنها از غزل های چاپ نشده ی من
است و بعضی از شعرها نیز
منتخب دفترهای شعر قبلی ست.
کتاب های قبلی من :
تو مثل طعم نمک انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
از این عاشقی ها نشر تکا
ازدواجیه (طنز) انتشارات فرهنگ مردم
گزیده شبهای هشت بهشت 1 و 2 (گردآوری) انتشارات سازمان فرهنگی تفریحی
اوج آبی (گرد آوری شعر و نقد ) انتشارات سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان
سبز باید بود سبز گندمی
شعر باید گفت شعر مردمیشب به شب خاطره كرديم شبستان ها را
همدم آينه بوديم ولي مات وكدر
آه بوديم و گرفتيم گريبان ها را
حق نان و نمك اين بود كه در خانه ي دوست
برسر سفره شكستيم نمكدان ها را
ما فقط همهمه كرديم كه خاموش كنيم
شور آواز هزاران و غزلخوان ها را
دست دادیم که بی واهمه دشمن باشیم
عهد بستیم فراموشی پیمان ها را
ترانه اي به ياد پدر
از اون روزي كه تو رفتي
يه حسي بي تو همرامه
مث دلواپسي هر روز
تا بوق سگ تو دنيامه
چقد سگ دو زدم شايد
با دست پر برم خونه
چقد له شد تن خسته م
زير اين چرخ وارونه
پرم از دشنه ي دشمن
پرم از غربت دنيا
پرم از خنده هاي مرگ
پرم از زخم نامردا
پدر اين بچه ي لوست
هنوز پس گردني مي خواد
آخه اين جاده ي سنگي
يه مرد آهني مي خواد
مي دونم داري مي بيني
منو سرگرم جون كندن
مي دونم داري مي دزدي
نگاتو از نگاه من
همين كه توي اين قابي
خلاصم كن از اين غربت
شبا چشماتو روشن كن
نذار گم شم تو اين وحشت
محمد حسين صفاريان
تشنه ترين خاك
خواننده : محمد اسلامي
آهنگساز و تنظيم كننده : رحمت الله وطن دوست
شعر : محمد حسين صفاريان
از توليدات مركز موسيقي صدا وسيما
سلام دوستان
ابياتي از يك مثنوي بلند آييني را مي توانيد با صداي سالار عقيلي و آهنگسازي و تنظيم سورنا صفاتي از ساخته هاي مركز موسيقي صدا و سيما بشنويد.
شوق ديدار
خواننده: سالار عقيلي
آهنگساز و تنظيم كننده: سورنا صفاتي
شعر : محمد حسين صفاريان
پازل
هر روز
صورت خود را بر
شيشهي پنجره ميچسبانم و
فرياد ميكشم
«آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يك نفر در آب دارد ميسپارد جان»
برميخيزم
تا رد صدا را يگيرم
تنديسهاي سيماني
پشت به آفتاب
نشستهاند،
فرياد ميكشم
«آهاي
از پشت شيشهها به خيابان نظر كنيد
خون را به سنگفرش ببينيد
اين خون صبحگاه است گويي به سنگفرش
كاينگونه ميتپد دل خورشيد
در قطرههاي آن »
بايد نشست گويا
فرياد بامداد هم
بغضي شد و شكست
دوك شرمساريمان ميگردد
و
«هيچ كس با هيچ كس سخن نميگويد
كه خاموشي به هزار زبان در سخن است
در مردگان خويش نظر ميبنديم
با طرح خندهاي
و نوبت خود را انتظار ميكشيم
بي هيچ خندهاي»
ما قهرمان شكستهاي پياپيايم
نه به خندهي خنجرها
و نه به خشم تفنگها
كه به رؤياهامان
دل بستهايم تا آزادي را
در پاكتي بگذارند و تقديممان كنند
در برگهاي كه سراسر نوشتهاست
«كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند»
و ما پياپي برگه را ميگردانيم
و كشف فرفرههاي دستي را
جشن ميگيريم،
دويدن در ماسههاي بادي تا فتح قلهها
دويدن بر تردميل
براي رسيدن به دريا
دويدن در اتاق دومتري
تا رسيدن به دشتها
با آن كه هي ميشنويم
«تو پيش نرفتهاي
تو فرو رفتهاي»
اما باز اين دور باطل را دوره ميكنيم كه
«به راه باديه رفتن به از نشستن باطل»
اما بايد «به آغاز فصل سرد
ايمان آورد»
به زيبايي «باغ بيبرگي»
به زين اسب اسكندر
به ياساي چنگيز
به شمشير شواليه هاي شرقي
و به دستي كه گلهاي بهارستان
را به توپ بست،
آن گاه سر بر آسمان بساييم
و بگوييم «آه،ديگر ما فاتحان گوژپشت و پير را مانيم،
بر بكشتيهاي موج بادبان از كف
دل به ياد برههاي فرهي در دشت ايام تهي بسته
تيغهامان زنگخورد و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان، خاموش
تيرهامان بالبشكسته
ما فاتحان شهرهاي رفته برباديم»
لحظهاي آرام ميگيريم و ديگر بار
آن صدا رنجورتر از پيش ميآمد:
«آي آدمها كه در ساحل نشسته شاد و خندانيد»
يك نفر در كوه دارد ميكشد فرياد
«بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست»
واز هر كوچه و كوي و خياباني
همه سر در گريبان
پاسخش را اين چنين دادند
«آري نيست، آري نيست»
داخل گيومه از:نيما،شاملو،اخوان،فروغ
سيد محمد جواد هاشمي
ترانه اي براي زادگاهم سده
شهر من شهر دلای سنگی نیست
شهر من شهر دلای عاشقه
اونی که می شکفه تو قلب کویر
خالی از رنگ و ریا شقایقه
شهر من شهر همون شکوفه هاست
که بهار از دیوارا سر می زنن
شهری که گلابیا و سیبریاش
همه ی خونه ها رو در می زنن
شهر من شهر همون قهرموناست
که توی جبهه ها خط شکن بودن
توی هر سنگری که سر می زدی
یکی از شیرای شهر من بودن
هر کسی یه روزي شد مهمون ما
می دونه اين جا شهر محبته
شهری که این روزا توی خبرا
تو هجوم تیرهای تهمته
شهر من وقتی تو قاب سینما
تصویر «نخل طلا» رو می کشید
وقتی حک می شد توی خاطره ها
«خواب تلخ» این روزا رو نمی دید
شهر من شهر شعور و شهر شعر
شهر من شهر غرور و افتخار
شهر من سرتو بالا بگیر و
اخمی از زخم زبون به روت نیار
محمد حسين صفاريان
را با صدای محمد آفرینی و آهنگ و تنظیم مجید آتش طینت بشنوید:
بی تو هم بغض غزل هایی ملال آور شدم
گرچه تنها بودم اما باز تنها تر شدم
پر زدم پر ریختم عریان شدم از هر چه بود
چون درختی در هجوم بادها پرپر شدم
سوختم در چرخه ی تکرارهایی ناگزیر
مثل ققنوسی هزاران بار خاکستر شدم
ساز و مضرابم گره خوردند با تار سکوت
از طنین نعره های بی صدایی کر شدم
میوه هایم تا به یادم هست حسرت بود و آه
آخرین فصل شکفتن را که بارآور شدم
خنده هایم بغض بود واشک هایم قهقهه
سال ها بازیچه ی دنیای بازیگر شدم
تار سكوت
خواننده:محمد آفريني
آهنگساز و تنظيم كننده: مجيد آتش طينت
شعر: محمد حسين صفاريان
زمستان تا هفت پشت زایید
هیچ خاکی ریشه هایم را به ثبت نمی رساند
وشاخه هایم با هیچ درختی پیوند نمی خورد
من روی کوهی متولد شدم
که روزی هزار بار در خودش ریخت
برگرفته از وبلاگ الهام حاج هاشمي
خواب دریا میدیدند ماهیها
آن قدر آب آب کردند
که دهان رودخانه خشکید
آغوشت بوی دریا میداد
بوی اقیانوسهای دور
ماهی سیاه کوچولو به تو پیوست
در برابر چشمهای واماندهی پل
دل به آغوش تو زدم
و غرق
غرق
برگرفته از وبلاگ فريبا شمسکیا
تقديم به حسين عبدالوند
بغضي صدايت را مچاله كرده بود
كه پياده شدي
كوچه كوچه كتابهايت را گز كردي
تا چهارباغ عفونت زخمهايش را
لاي شاخهها پنهان كند
حرفهايمان را سيوسه بار
در زايندهرود دفن كرديم و
خيال بازماندگان را از هر جهت راحت
زندگي يعني همين خداحافظيها
سلامها و تسليتهاي مسخره
راستي ما كجاي شهريم
گيلاسها كجاي دنيا به هم ميخورند به هم ميخورند
به سلامتي ...
به سلامتي جادهاي
كه تو را خواهد برد
درست تا جهنمي
كه قولش را داده بودي
محمد حسين صفاريان
نگاهت اگر ناخدايم نباشد
به جز موج و طوفان سزايم نباشد
دهاني ندارم كه فرياد باشم
دهانت اگر هم صدايم نباشد
نميشد گناه خودم را بپوشم
كه زنجير داغي به پايم نباشد
كسي جز تو اي شانهي مهرباني
به اندازهي گريه هايم نباشد
صميمانه بردارم از گردهي شب
كه همواره صاحب عزايم نباشد
بدون تو وقتي به تب مبتلايم
چرا مرگ هم مبتلايم نباشد
دلت را بچرخان به سمت دلم تا
غروب آخر ماجرايم نباشد
حسين عبدالوند
هر تکّه از دنیای من، از ماه تا ماهی...
هر قدر، هرجا، هر زمان، هر طور می خواهی...
حتّی اگر مثل زلیخا آبرویم را...
از من نخواهی دید در این عشق کوتاهی...
حتّی اگر بی رحم باشی مثل ابراهیم...
نفرین؟ زبانم لال، حتّی اخم یا آهی...
من آخرین نسل از زنان عاشقی هستم
که اسمشان را راویان قصّه ها گاهی...
من آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک
که در پی افسانۀ سیمرغ شد راهی
***
حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟
من به غمهای خویش معتادم، به همان روزها که سخت گذشت
بسکه پاییز با تمام وجود، از رگ و ریشهی درخت گذشت
پنجره آسمان محدودیست، که پرنده در آن سقوط کند
شمع کیک تولدم را باز، دود سیگار و سرفه فوت کند
میپرم از تمام پنجرهها، میزنم پک به اعتیاد خودم
میشوم بیخیال خاطرههام، نطفهای گرم انعقاد خودم
غم تو آتشیست که من را،مثل یک تکه چوب، کش رفته
آینه روبهروی من خالیست،سایه ام را غروب کش رفته
من به غمهای خویش مغرورم،به همان روزها که ساده گذشت
که درخت از مقابل پاییز، زرد و مغرور و ایستاده گذشت...
آمد مرا مقابل خود سد کرد
آيینه را غبار مشدّد کرد
ذهن مرا که مملو شاید بود
از قیدها رهانده و باید کرد
آواز صبح در سخنم پاشید
شام مرا به روز مقیّد کرد
شور دگر به خلوت دل بخشید
این گوشه را در اوج درآمد کرد
آمد مرا و نیم غریبم را
در یک لباس روح مجرّد کرد
آمد دوباره حال مرا پرسید
آمد دوباره حال مرا بد کرد
خوبی و مهربانی ، خوبی و بی نظیر
مثل دم غروبی ، زیبا و دلپذیر
مثل نسیم صبحی ، مثل خود بهار
گاهی خود بهانه گاهی بهانه گیر
گاهی شبیه دریا آرام و بی قرار
گاهی کنار ساحل ... دست مرا بگیر
گاهی مرا بگریان ! گاهی مرا ببخش
چیزی بخواه از من ... اصلا بگو : بمیر
پلکی بزن بسوزان باغ تن مرا
هم آتشین نگاهی هم آتشین ضمیر
چیزی شبیه تردید همواره با من است
چیزی شبیه ای کاش ... این حس ناگزیر
حسی شبیه پرواز در دست های تو
حسی شبیه مرغی در دام تو اسیر
عمری بر این درختی ، با وسوسه لجوج
سیبی ولی نجیبی ، محجوب و سر به زیر
سلام دوستان عزيز
1 -سال نو را به همه تبريك مي گويم و اميدوارم سالي سرشار
از سلامتي شادابي و پيروزي را پپيش رو داشته باشيد.
2- به ياري خدا و دوستان شاعر نويسنده ترانه سرا طنز پرداز و... تا
چند روز آينده در سايت ادبي كرياس چشم به راه قلم و نگاه
هنرمندتان هستيم. علاقمندان مي توانند آثار منتشر نشده ي خود را
در حال حاضر به ايميل وبلاگ سي پل ( 30polesf@gmail.com ) و
پس از راه اندازي سايت به ايميل مستقيم سايت بفرستند.
3- به زودي با خبرهاي تازه تري برمي گرديم .
و اما شعر :
1
لاک می گیرم
جای دست های تو را
روی انگشتانم
و بویت را
لای لباس ها می پیچم
حرف نمی زنم
تا هوایت را نگه دارم
2
بگرد
اتاقم را
شعر ها و لباس هایم را
میان این همه
چیزی جز جای خالی خودت نیست
از پاهایت نترس
روزی ترا از این حیاط می برند
و پله های ایوان را فراموش می کنی
نرنج از دست هایت
که دست تکان می دهی
و چمدان چرخداری را
تا ایستگاه می کشی
تو گرم آفتاب روی مبلی
و غروب با سایه ای کش دار
از اتاق می روی
1
مرا به آلزایمری که این روزها گرفته ام ببخش
لبخندت را به جا نمی آورم
مسکن ها / از همیشه هشیارترم میکنند
به جا نمی آورم
/و گلهات/ مرا به یاد سنگی می اندازند که قرار است آخرین نگاهم را بپوشاند
فکر میکنی؟
فراموش شده باشم از یاد دوچرخه های قد بلند چینی ؟
و آرنج های همیشه زخمی ام
از یاد میز بلند نانوایی رفته باشند ؟
حالا که قدم از تمام زنگ ها بلند تر شده
اصلا ً معلمی در خانه اش مانده آیا ؟
مثل عابری که بر سایه کوتاه عصر لمیده باشد
اصرار میکنم که به شانه های خودم پناه ببرم
دستانم را بگیرم
و از نامعلومی این روزها بگذرم
به گوش هام تلقین میکنم این دروغ ها را از دهان تو نشنوند
به قلبم
جای تورا تا همیشه تلقین میکنم
مثل عابری که بر سایه کوتاه عصر لمیده
اصرار میکنم
که به شانه های تو؟
- نه -
به شانه های خودم پناه ببرم
2
کسی زمین زیر پام را
میکشید و از ارتفاع خودم هلم میداد
تمام تنم ترک می خورد
سبزهها
بر انگشتانم میرُستند
و
دیگردستانم را نمیشناختم
با اولین قدمهای پاییز رفته بودی
با تمام نفسهات...
وقتی زمین زیر پام گود میشد
جماعت غمگینی چالم میکردند
اکنون
زمان گریخته و مرا سنگفرش کردهاند
حالا که مینویسم دیگر نیستم
و هنوز
بوی گلاب دلم را به هم میزند..
دهانم را با خاک پُر کرده اند
نمیتوانم برات کل بکشم
تنها میتوانم
بر دیوار خانهات بنشینم
پاهام را تکان بدهم
و
تمام خوشبختیهای جهان را
از همینجا برات آرزو کنم!
1
نام دلم چيست؟
مضطرب
وصف كساني ست نا اميد زفردا
اي همه اميد
من كه يقين كرده ام كه آمدني هست
من به همه گفته ام تو زود مي آيي
نام دلم چيست؟
بي قرار
حال كساني بود كه يار ندارند
يار ندارند پس قرار ندارند
من كه همين تازگي
باتو قرار و مدار عشق نهادم
اي همه آرام
اي هماره دلارام
من كه به يك بوي سيب مي روم از هوش
نام دل بي شكيب را چه گذارم؟
2
حيرت نكن
اين پنجره را مه نگرفته ست
شايد كه غباري ست
از تاختن اسب سفيدي يله در باد.
حيرت نكن
اين پنجره را مه نگرفته ست
شايد كه بهاري ست
كه منتظرانش
در مقدمش آيينه و اسفند گرفتند .
حيرت نكن
اي پنجره را مه نگرفته ست
شايد كه نگاري ست
با گيسوي افشان
بنگر
اين كوچه مگر بوي گا به نگرفته ست
حيرت نكن اي پنجره را مه نگرفته ست.
مهدي جهان دار
این که فقط ماه پشت پنجره ات بود
این که فقط من هنوز و...حاشیه ی رود
این که فقط پرده لایه لایه تکان خورد
دست تو یا باد پشت پرده ی شب بود
این که فقط های دیگری هم از این دست
هست که دراین فضای سرد و غم آلود
می رسدازراه و پله پله کمی مکث
دست تکان می دهد دوباره که بدرود
ساعت خود را نگاه می کنی آن وقت
هی به خودت گیر می دهی که فقط زود
چشم می اندازی و از آن طرف ابر
ماه می افتد شبیه برگ لب رود
وقفه ی شب در دهانه ی پل خواجو
بوی خزه طعم تلخ دود پی دود
بر گرفته از وبلاگ حميد رضا وطن خواه
1
با من بيا تا لب رود با من بيا زير باران
حالا كه غرق سرورند گنجشك ها زير باران
گيسوي خود را رها كن تا چترها را ببنديم
با هم بيا تا بخوانيم اي هم صدا زير باران
آهنگ باران و باد و نبض نوازنده ي رود
اينك خوشا بر لب عشق آواز ما زير باران
اي اشتياق سرودن بغض مرا هم غزل كن
بگذار لختي برقصند اين واژه ها زير باران
يادش بخير آن سوي رود آن ردّپا روي شن ها
يادش بخير اولين بار ديدم تو را زير باران
2
اي خاك ترك پوش من اي جام عطش نوش
اي خاطره ي زخمي با درد همآغوش
اي كهنه درختان تو در برف شكسنه
اي سرخ شكوفا شده اي باغ كفن پوش
دريايي و آرامشت از موج هراس است
تنهايي و تنهايي ات از وحشت آغوش
چون سيل بسوزد همه اهريمنيان را
زخمي كه خروشان شده از خاك سياووش
خاكستر ويراني ات آغاز جنون است
اي شعله ي پرپر شده اي خفته ي خاموش
در سينه به يادت جگري سوخته دارم
اي داغ فرو خورده ام اي ياد فراموش
محمد حسين صفاريان
ترانه بهاري در وبلاگ ترانه هاي من
مناجات سال نو در وبلاگ داريوش مفتخر حسيني
گل از هيجان باغ بودن مي گفت
سنگ از شب با چراغ بودن مي گفت
در همهمه ي شكفتن و دل بستن
پروانه اي از كلاغ بودن مي گفت
*
از وحشت شب پنجره را مي بندي
در پيله ي تنهايي خود مي گندي
در چشمانت سايه يك لبخند است
داري به كدام معجزه مي خندي!؟
*
ديوار كشيد دور دل تنگي مان
جان داد به آشيانه ي سنگي مان
دنياي من و تو را گره زد در هم
ما مانديم و دروغ يك رنگي مان
محمد معماريان
معرکه پای دکانم
داشت نانم را برید
خواستم دستی بجنبانم امانم را برید
آمدم سنگی بیندازم سرم بر سنگ خورد
خواستم حرفی به لب آرم زبانم را برید
گاه شمعی بیرق آتشفشان خفته ای ست
گرمی بازار او تاب و توانم را برید
کوس رسوايي ما را بر سر بازار زد
از من بی آبرو هم سفرگانم را برید
زورقی بودم کنار ساحل آرام رود
عشق آمد پای ورچین ریسمانم را برید
آه امواج شتابان خانمان من کجاست ؟
از همه طومارها نام و نشانم را برید
رود شد، زاینده شد، زاینده رودی مست شد
مست آمد از میانه اصفهانم را برید
احسان نوري
اصلاً مهم نبود قراری که داشتیم
دیدارهایمان؛ دو- سه باری که داشتیم
شاید مهم قرار بدون حضور ما ست
یا مثل توی خواب قراری که داشتیم
اصلاً بگو برای چه بوده قرارمان؟
آمد به خاطرم، بله؛ کاری که داشتیم!
کار من و تو لحظه ای از هم جدا نبود
هر چند شنبه، ساعت چاری که داشتیم
انگار ساعت من و تو خواب رفته است
رفته به خواب در شب تاری که داشتیم
نه! پشت گوشی تلفن هم نمانده است
هر شب صدای گرم سه تاری که داشتیم
ما که «شب شراب» ندیدیم؛ پس چه بود؟
این «بامدادهای خماری» که داشتیم
سرما میان گرمی ِدل هایمان خزید
پاییز شد صفای بهاری که داشتیم
يوسف خوش نظر
پرده ها گوشه گوشه پوشيدند قاب زيباي آسمان ها را
ابرهاي سياه بلعيدند راه شيري كهكشان ها را
ابرهاي سياه بي باران هم نشستند بر لب خورشيد
هم گرفتند بي امان از شهر شور آواز ناودان ها را
رنگ و رنگين كمان كه رفت از ياد ابرها همچنان نباريدند
هر چه ديدم سياه تر ديدم شب كه نه صبحِ آسمان ها را
شهر خالي شد از درخت و بهار دارها شادمانه رقصيدند
قطع كردند با تبر آن گاه دست مبهوت باغبان ها را
شهر شهرِ سياه متروكه برد از ياد مردمان را زود
وقتي از شاعران طلب كردند بعد لوح و قلم زبان ها را
محمد حسين صفاريان
پاييز درخت هايش را تكانده بود
كلاغ ها به خانه رسيدند
در باز شد
اتاق سرگيجه اش را دوره مي كرد
آن قدر هم بد نيست گريختن از خانه اي كه ديوار ندارد
نشانه ي خوبي ندارد
بادي كه
برگ ها را به اتاق مي آوَرَد و كاغذها را پرواز مي دهد
كلاغ ها صدايشان را بالا بردند
بالا
بالا
بالاتر
سقف پايين ريخت
عروسكي صاحبش را زير آوار جا گذاشت
خيابان بود و پالتوهاي سياه و دست هايي در جيب
فشنگ هاي سبز سرخ سياه
نه! ولم كنيد!
اين دست ها فقط بوي تاول دارند و سيگار
الكلي كه نيستم
فقط گاهي به سلامتي بزرگترها آب مي خورم
ببخشيد بنده افتخار آشنايي شما را...
بنشين
چشم هايت را ببند و گوش هايت را باز نگه دار
مي تواني چيزهايي كه نوشته اي را امضا نكني
ميل ميل بزرگترهاست
در باز شد
برف سنگيني نشسته بود و كلاغ ها را باد برده بود
محمد حسين صفاريان