زندانی

روزگاریست که زندانیم ... دل غریب است و جان غریب تر .... آسمان نیز چشم بر هم نهاده ... سکوتی سرشار از تنفر بر بلور دلم تلنگر می زند .  

 بود و نبودتان آزارم می دهد ... تا کجا ادامه می دهی ؟!!

راه، امانم را بریده ... باید رفت ؟ تا کجا ؟! نمی دانم !  

چرا آزارم می دهید ؟!! من از دنیای شما هیچ نمی خواهم !!! رهایم کنید ! از محبت و تنفرتان بیزارم ! از خنده های تلختان ! از ضعیف رنجیدنتان ! مرا رها کنید !  

خواهم رفت از دغدغه های دنیایتان ! گوشه ای از زمین کفایتم می کند ... 

از تو بیزارم ! از تو که مرا تا جنون می کشانی ! 

سکوت می خواهم ! خلوتی با خودم !     

دلم رنجیده ! از ... چگونه بگویم ؟  

اندیشه ای آزارم می دهد !  

آرزویی نا آشنا به سراغم آمده ! تا کنون هیچ گاه چنین آرزویی نداشتم ! حتی از داشتنش نیز می هراسیدم ! حال روزگار حسرت چنین آرزویی را بر دلم گذاشته !! 

می نویسم تا در خاطرم بماند چه کسی بذر این آرزو را در دلم نهاد !!!

تلاش

امروز یه چیزی یادم اومد که چند وقت بود یادم رفته بود ! من به تلاش زنده ام ! این تلاش ه که بهم امید میده ! پر انرژی م میکنه ! شور زندگی رو توی وجودم جاری می کنه ... 

این منم که زندگیمو می سازم ... 

امروز روزی بود که دوباره شروع به دویدن کردم ! در کمال ناباوری دیدم حالم خیلی بهتر شده ! از اون افسردگی آزار دهنده که نزدیک ه یه هفته س سراغم اومده یه کم دور شدم ! 

گرچه تلاشم بازم به نتیجه نرسید ! ولی حس می کنم موتورم دوباره روشن شد !!!!!!!! 

بازم شروع می کنم !!! 

راه نجات ؟

تا حالا شده از خودت اصلا و ابدا راضی نباشی ؟! اون وقته که هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه خوشحالت کنه ! به زمین و زمان گیر میدی ... حالا اگه خیلی آدم خوبی باشی سعی می کنی تو خودت بریزی تا اطرافیانت رو ناراحت نکنی ... 

اون وقته که یهو می بینی نزدیکه منفجر بشی و پیمانه صبرت لبریز شده ... حالا تنها راه خلاصت اینه که آخرین کسی که قطره ی آخر پیمانه ت رو پر کرده بگیری و تا جایی که می خوره برنی البته نه لزوما فیزیکی ! 

حالا مشکل جایی خودش رو نشون میده که اون آخرین فرد یکی از عزیزترینای عزیزات باشه ... از یه طرف دلت نمیاد از طرف دیگه نمی تونی خودت رو کنترل کنی و جالب تر اینکه خودت از هر کسی بهتر میدونی که اینا همه ش حساسیت بی جاس ... و این خودتی که داری مته به خشخاش میذاری!  این حالتت گذرا س ... فقط یه کم باید تحملش کنی !! 

و دقیقا همین جاس که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا نذارن تو خودت رو کنترل کنی ... و این تنها قدمای استوار توست که می تونه جلوی عناصر هفت گانه طبیعت رو بگیره و نذاره که دست از پا خطا کنی !!! 

و همین میشه که تا ساعت 4 صبح خوابت نمی بره و نمی تونی از دست این فکرای مزاحم خلاص شی !    

 

اوووووف یه کم بهتر شدم حالا !!!

تنهایی

 همش به خودم میگم قسمتم تنهایی ... تنهایی زندگی کردن ... تنهایی سفر کردن ... تنها موندن ... 

چند وقت پیش به دوستم گفتم  

- نمی خوام ... نمیشه ... دلم راضی نمیشه ... اینا اونایی نیستند که من می خوام !!!  

 - چون نمی خوای ... چون همش مقایسه می کنی ... 

- نه !! نه !! اشتباه می کنی من دیگه اونو نمی خوام ... ولی هیچ کدوم از اینا دلمو راضی نمی کنن ... 

گذشت اون زمان ها که دلم واسش پر می کشید ! نمی گم دلم واسش تنگ نمیشه ... اون عشق با اون حرارت ! خب زمان می بره فراموش بشه ! ولی نمیذارم توی زندگیم تاثیر بذاره !! 

 

3-4 روز ه حس می کنم به یه جایی رسیدم که انگار نقطه ی امید کور شده !!! احساس خلا می کنم ... یه جورایی امیدم رو از دست دادم ... فکر نمی کنم فردا روشن باشه !  

شاید این حس به خاطر اتفاقای این چند روز ه س ... یک دفعه از شور زندگی خالی ام کرد !!! این اتفاقا برام مثه طوفانی بود که باقیمانده ی امیدم رو ازم گرفت !!! 

شاید واقعا قسمت من تنهایی ...