-
خوبم
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 21:40
گاهی، توی زندگی آدم اتفاقایی می افته که فاجعه اند ! حالا باید با این فاجعه ها چه کرد ؟ نشست و غصه خورد و حسرت گذشته رو خورد ؟ یا اینکه میشه بهش فکر نکرد و سعی کنی اون چیزایی رو که میشه درستش کرد، درست کرد و بقیه رو بی خیال شد !!! تمام سعی خودمو کردم تا به اون قضیه فکر نکنم و خواهر زاده م نقش موثری توی این قضیه داشت !...
-
تباهی
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 04:26
اتفاقی برام افتاده که تحملش خیلییییی سخته !!! از اون سخت تر عذاب وجدان ه ... چون با دستای خودم گوری کندم و رفتم توش خوابیدم که هیچ وقت نمی تونم ازش بیرون بیام!!!! مقصر 100% خودمممممممممممممممم و نمی تونم تحت هیچ شرایطی جبرانش کنمممممممم ! اصلا فایده نداره ! در عرض 10 دقیقه همه چیزو خراب کردم ! خراب خراب ! چه جوری...
-
آیینه ی خاکی
شنبه 10 مهرماه سال 1389 09:48
رنگ های رفته ی اتاقم دست های خسته پدرم را نقش می زند *** گوش به چشمم که می سپارم جای خالی قاب عکس روی دیوار صدای ضربه های نبضم را کور می کند *** و من از چشم ها خاکی آیینه فهمیدم که صدای بالهای زنبور پشت پنجره زود خواهد مُرد! شهریور 89
-
سر در گمی
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 13:09
نمی دونم چرا اینقدر استرس دارم، اولین بارم نیست که قراره برام خواستگار بیاد ! ولی انگار ایندفعه فرق می کنه، یه حسی دارم! یه احساس خاص ! شاید ترس مخلوط با تردید ! یا شایدم شادمانی مخلوط با تردید ! مشکل اینجاس که نمیدونم شادم یا ناراحت ! گاهی فکر می کنم شاید اگه بی خیال همه چی میشدم راحتر بودم ! میدونی یکی از اشکالات...
-
ازدواج
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 09:33
ببینم اگه دختری نخواد ازدواج کنه کیو باید ببینه ؟! اِ بابا هیچ کدوم از این خواستگارا که میان به دلم نمی شینن ! چرا اینقدر نگاه مردم نسبت به دختر مجرد نگاه طلبکارانه س ؟؟!! ای بابا اینجوری که نمیشه طرف باید به دل آدم بشینه یا نه ؟! آقا نشسته ! به خدا مته به خشخاش نمیذارم ... اصلا احساس خوبی نسبت بهش نداشتم ... جهنم...
-
خوشحالم
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 22:53
عجب سالی رو امسال من یکی شروع کردم، راه به راه بدشانسی آوردم، ولی امیدم رو از دست نمیدادم، یعنی سعی می کردم این کار رو نکم، عجیب به هر دری زدم بسته شد به روم !! هر اتفاقی که می افتاد یک تیکه از امیدم رو ازم جدا میکرد، دیگه کم کم داشتم حس می کردم دیگه امیدی برام باقی نمونده ! تا اینکه دو هفته ی پیش، دو تا اتفاق به...
-
دشارژ
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 21:12
وای که چقدر خسته ام ! زندگی اصلا برام جالب نیست ! نه خوبیاش و نه بدی هاش ! هیچ کدومشونو نمی خوام ... دیگه از این دویدنای بی حاصل خسته شدم . آخه برا چی از صبح تا شب باید این همه بدوم ؟ که چی بشه ؟ خسته شدم ! خستگی کار، درس، دانشگاه، آزمون استخدامی، کنکور ارشد، عشق و هزار تا چیز دیگه هنوزم توی تنم هست ... چرا اینقدر...
-
داداشم
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 15:28
چند روزه حال ِ داداشم خوب نیست ! نمی دونم اون قبلا هم اینطوری بوده ؟! همیشه فکر می کردم حواسم بهش هست ! اون همه امید من به زندگی ه ! همه ی عشقم به بودن ! وقتی عذاب کشیدنش رو می بینم دلم آتیش میگیره ! دلم میخواد بمیرم و نبینم ... من همیشه کنار داداشمم و نفهمیدم اون افسردگی داره، همیشه فکر می کردم اون پسر خیلی قویی ه !...
-
پرسه های آیینه
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 20:42
خاکسترم ولی از نو بدل شدم آتش به دامنم که تمامی دغل شدم از تو،امید هم که به من طعنه می زند دردا که یکسره، بیخود هدر شدم باز آن نگاه پر سوال تو از من گذر نکرد باز این سکوت آیینه، راهم نمی دهد اردیبهشت 89
-
عجیب است ...
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 12:31
عجیب است که انسان ها چقدر راحت از خداوند انتقاد می کنند. به او اهانت می کنند و آن وقت در شگفتند که چرا دنیا این چنین به اضمحلال و نابودی گراییده است. عجیب است که همه می خواهند به بهشت بروند، به شرط آنکه مجبور نباشند کتب الهی ار باور نمایند، در مورد آن فکر کنند یا چیزی بگویند و یا حتی از دستورات الهی پیروی کنند. عجیب...
-
گل محمدی
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 12:29
حیاط خونه ی مادرِ مادرم، پر از گل های رُز قرمز و محمدی ه ... دیروز رفتم خونه شون، انگار توی دشت گل رفته بودم، پر از گل بود ... وای که چقدر قشنگ بود . تا خونه ی مادربزرگم شاید دو دقیقه راه باشه ! ولی من انگار اصلا فراموش می کنم که فقط یه پدر بزرگ، مادر بزرگ پیر دارم ! همیشه به خودم میگم باید زود، زود بهشون سر بزنم ولی...
-
ترس
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 13:25
ترسم از دست تو بوده برای خواستن عشقم نیاد اون روزی که دیره واسه ی داشتن عشقم ترسم از اینه که روزی من به یاد تو نباشم دیگه دلسرد بشم از تو برم و با تو نباشم ترس من اینه که روزی روی قولم پا بزارم واسه بد بینی و حرفات تو رو تنها بزارم ترس من از خنده های تلخ و بی روح لب توست کاش بدونی دل تنهام گم شده تو این شب توست ترسم...
-
زندانی
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 20:03
روزگاریست که زندانیم ... دل غریب است و جان غریب تر .... آسمان نیز چشم بر هم نهاده ... سکوتی سرشار از تنفر بر بلور دلم تلنگر می زند . بود و نبودتان آزارم می دهد ... تا کجا ادامه می دهی ؟!! راه، امانم را بریده ... باید رفت ؟ تا کجا ؟! نمی دانم ! چرا آزارم می دهید ؟!! من از دنیای شما هیچ نمی خواهم !!! رهایم کنید ! از...
-
تلاش
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 13:56
امروز یه چیزی یادم اومد که چند وقت بود یادم رفته بود ! من به تلاش زنده ام ! این تلاش ه که بهم امید میده ! پر انرژی م میکنه ! شور زندگی رو توی وجودم جاری می کنه ... این منم که زندگیمو می سازم ... امروز روزی بود که دوباره شروع به دویدن کردم ! در کمال ناباوری دیدم حالم خیلی بهتر شده ! از اون افسردگی آزار دهنده که نزدیک ه...
-
راه نجات ؟
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 03:43
تا حالا شده از خودت اصلا و ابدا راضی نباشی ؟! اون وقته که هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه خوشحالت کنه ! به زمین و زمان گیر میدی ... حالا اگه خیلی آدم خوبی باشی سعی می کنی تو خودت بریزی تا اطرافیانت رو ناراحت نکنی ... اون وقته که یهو می بینی نزدیکه منفجر بشی و پیمانه صبرت لبریز شده ... حالا تنها راه خلاصت اینه که آخرین کسی...
-
تنهایی
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 16:04
همش به خودم میگم قسمتم تنهایی ... تنهایی زندگی کردن ... تنهایی سفر کردن ... تنها موندن ... چند وقت پیش به دوستم گفتم - نمی خوام ... نمیشه ... دلم راضی نمیشه ... اینا اونایی نیستند که من می خوام !!! - چون نمی خوای ... چون همش مقایسه می کنی ... - نه !! نه !! اشتباه می کنی من دیگه اونو نمی خوام ... ولی هیچ کدوم از اینا...
-
تولدم مبارک
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 15:01
امروز یازدهم ه ! روز تولدم ! میگن توی همچین روزی پای مبارکم رو بر خاک دنیا گذاشتم !!! خب حالا به اجبار یا به اختیار ! مگه فرقی هم میکنه ؟! مهم اینه که حالا اینجام ! روی زمین ! و فردا ها پیش رو ... حالا تصمیم با خود ه آدم ه می تونه خوشبخت باشه یا ... شاید گفتن این که تصمیم با خوده آدم ه یه کم بی رحمانه باشه ... نمیشه...
-
فروردین
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 20:25
بازم یه فروردین دیگه !!! امسالم انگار فرق داره با پارسالا ؟! چقدر زود گذشت ! حس متفاوتی دارم ! این چند سال اخیر از اومدن بهار خوشحال نمی شدم ... نمی گم امسال خوشحال شدم ولی انگار ازش بدمم نیومد ... حداقل به خاطر این تغییر خوشحالم ! احساس تازگی، طراوت دارم ... با یه کم استرس و دلتنگی ... اگه بخوام خودمم رو توصیف کنم،...