گل محمدی

حیاط خونه ی مادرِ مادرم، پر از گل های رُز قرمز و محمدی ه ... دیروز رفتم خونه شون، انگار توی دشت گل رفته بودم، پر از گل بود ... وای که چقدر قشنگ بود . تا خونه ی مادربزرگم شاید دو دقیقه راه باشه ! ولی من انگار اصلا فراموش می کنم که فقط یه پدر بزرگ، مادر بزرگ پیر دارم !  

همیشه به خودم میگم باید زود، زود بهشون سر بزنم ولی همیشه هم این حرفم یادم میره !  

اصلا نمی فهمم روزامو چه جوری شب می کنم ! مامان بزرگم مریض ه ... ما آدما همیشه همین طوریم تا کسی رو بیمار و مریض نبینیم دلمون براشون تنگ نمیشه !  

 

رفتم نشستم یه کم پای درد و دل مادر بزرگم ! تازه فهمیدم چقدر از دنیاش فاصله دارم ! چقدر دیدمون به زندگی فرق می کنه ! من همش دنبال یه پله برای صعودم و اگه پیدا نکنم افسرده و دل مرده میشم و اون فقط به دنبال یک ساعت خوابِ بدون درد و با آرامش ه !  

اولین نگاه رو که به چهره ش انداختم، خستگی فریاد کشید ! چقدر بی حوصله و دل مرده بود ! انگار با دیدن این چهره زندگی پوچ بودنش رو بیشتر بهم ثابت کرد... 

 

وقتی داشتم می رفتم، گلای باغچه شونو بو کردم، دلم می خواست همه ی اون گلا مال من بود،  

مادربزرگم گفت: مادر اگه دوست داری بچینشون برا خودت ! یه نگاه کردم به گلا و گفتم حیفم میاد ! 

 

 گفت چه فرقی می کنه اینجا هم باشه پر پر میشه ...   

 

 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی 

  

 هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود 

 

صحنه پیوسته به جاست 

 

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد  

 

  

انگار قصه ی ما آدما هم مثه این گلاست !! 

نظرات 2 + ارسال نظر
azra جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ http://maheshab.blogsky

سلام
من هم مثل تو فک می کنم... و اونقدر سرم شلوغه شده که حتی واسه خودم هم وقت ندارم. اینا نتیجه این فراموشکاریه اولیه بود که حتی یادم می رفت به کسی سر بزنم. تا اینکه خودم رو هم فراموش کردم. عزیزم یه روز رو توی تقویم هر هفته درج کن که می خوای مادربزرگت رو ببینی. اونا انتظار زیادی ندارن. ما هم پیر می شیم.
موفق باشی.

سید یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ http://psychology.pardisblog.com

سلام
خوبی؟

سلام
خوبم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد