ازدواج

ببینم اگه دختری نخواد ازدواج کنه کیو  باید ببینه ؟! اِ بابا هیچ کدوم از این خواستگارا که میان به دلم نمی شینن ! چرا اینقدر نگاه مردم نسبت به دختر مجرد نگاه طلبکارانه س ؟؟!! 

ای بابا اینجوری که نمیشه طرف باید به دل آدم بشینه یا نه ؟! آقا نشسته ! به خدا مته به خشخاش نمیذارم ... اصلا احساس خوبی نسبت بهش نداشتم ... 

جهنم دیگه ، دست کم مجبور میشم مجرد بمونم، بهتر از اینه که برم و بدبخت بشم که ! تا چند وقت پیش همه کسایی که خواستگاریم می اومدند رو با کسی که یه دوووووووووووورانی دوسش داشتم مقایسه می کردم، ولی حالا که فهمیدم اون اونجوری که فکر می کردم نیست، اون یه ذره جوانمردی تو وجوودش نداره، دیگه دلیلی برای مقایسه نمی بینم، من 4 سال پیش عاشق مرام و اخلاقش شدم، برخلاف دخترایی که به قول خودش دست از سرش بر نمی داشتند، دخترایی که وقتی میخوان مثلا عاشق بشن نگاه میکنن ببینن طرف با چه ماشینی میاد، چه لباسی می پوشه، چه ادکلنی میزنه ، چند دست لباس داره و هزار تا کفت و زهر مار دیگه ، نمیگم من به این چیزا اهمیت نمیدم، چرا اهمیت میدم ولی ملاک انتخابم نیست!!!  

کم اینکه پسر خوشتیب که بیاد خواستگاریم زیاد داشتم، به قول بچه ها بچه تهرانیشم داشتم، ولی من دنبال این چیزا نیستم !!!  

گوهری دارم و صاحب نظری می جویم 

شاید یه کم نگاهم سختگیرانه باشه، ولی آدم مگه چند بار می تونه زندگی کنه !  

خوشحالم

عجب سالی رو امسال من یکی شروع کردم، راه به راه بدشانسی آوردم، ولی امیدم رو از دست نمیدادم، یعنی سعی می کردم این کار رو نکم، عجیب به هر دری زدم بسته شد به روم !! هر اتفاقی که می افتاد یک تیکه از امیدم رو ازم جدا میکرد، دیگه کم کم داشتم حس می کردم دیگه امیدی برام باقی نمونده ! تا اینکه دو هفته ی پیش، دو تا اتفاق به فاصله یک روز تمام انرژی و امیدم به آینده رو ازم گرفت، طوری که حس می کردم دیگه نمی تونم به زندگیم ادامه بدم! این حس با این غلظت رو هیچ وقت نداشتم . توی همون دو روز تمام  اتفاق های بدی که توی زندگیم افتاد در عرض چند ساعت ریکاور شد ! همه ش !  

اصلا احساس خوشایندی نبود ! طوری که حس می کردم دیگه هیچ وقت به روال عادی زندگیم بر نمی گردم ! حس می کردم دیگه هیچ وقت به زندگی امیدوار نمیشم !  

ولی با کمال تعجب ! بعد از گذشت تقریبا دو هفته احساس می کنم، حالا خودمم ! با اینکه در ضمینه های مختلف شکست خوردم ولی حس میکنم توانایی این که از شکستام درس بگیرم رو دارم، دلم می خواد از فرصتام استفاده کنم ولی این دفعه با برنامه ریزی . خوشحالم که اون حسای بد رو دیگه احساس میکنم ، خیلی خوشحالم ! 

دشارژ

وای که چقدر خسته ام ! زندگی اصلا برام جالب نیست ! نه خوبیاش و نه بدی هاش ! هیچ کدومشونو نمی خوام ... دیگه از این دویدنای بی حاصل خسته شدم . آخه برا چی از صبح تا شب باید این همه بدوم ؟ که چی بشه ؟ خسته شدم !  

خستگی کار، درس، دانشگاه، آزمون استخدامی، کنکور ارشد، عشق و هزار تا چیز دیگه هنوزم توی تنم هست ... چرا اینقدر خسته شدم ؟؟؟؟ چقدر تلاش کنم !!! عزیز من، من دیگه این دنیای لعنتی رو نمی خوام !!! کی رو باید ببینم ؟؟؟ ! 

خدایا می شنوی صدامو ؟ من ن ن ن ن  خسته شدممممممممممممم ! می شنوی ؟؟؟ تو که می دونی چِمه !!! خیلیا میگن نیستی مگه اهمیت داره، این که فکت آرومم میکنه، کافیه، میخواد احمقانه باشه میخواد نباشه چقدر خوبه که تو می دونی ! به خدا حوصله توضیح دادن برای کسی رو ندارم، از به دوش کشیدن بارِ این همه کار خسته شدم ! آقا جان من جا زدم ! تواناییش رو ندارم ! دیگه نمی تونم ! دلم می خواد یکی منو از برق بکشه !!!!! بلکه دیگه مجبور نباشم برای زندگی کردن ایییییییینقدر بجنگممممممممم !!!!  

انگاری دیودای مغزم کارشونو درست انجام نمیدن ! دارن دو طرفه عمل می کنن !!! دارن وارد منطقه ی ممنوعه میشن !!! دارن برخلاف کاری که بهشون دستور میدم عمل میکنن !!!  

من فقط خسته ام ، خستهههههههه  

من به جرم زنده بودن، زنده ام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

داداشم

چند روزه حال ِ داداشم خوب نیست ! نمی دونم اون قبلا هم اینطوری بوده ؟! همیشه فکر می کردم حواسم بهش هست ! اون همه امید من به زندگی ه ! همه ی عشقم به بودن ! وقتی عذاب کشیدنش رو می بینم دلم آتیش میگیره ! دلم میخواد بمیرم و نبینم ... 

من همیشه کنار داداشمم و نفهمیدم اون افسردگی داره، همیشه فکر می کردم اون پسر خیلی قویی ه ! چقدر احمق بودم که از یه  پسر 17 ساله انتظار مقاومت در مقابل مشکلات رو داشتم، چقدر احمق بودن که هق هق گریه هامو توی بغلش تخلیه می کردم ! ! 

چرا همیشه فکر می کردم که درکش می کنم ؟! اگه درکش می کردم چرا وقتی از معدل نزدیک 19 به 13 رسید نفهمیدم مشکل داره ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چرا همه رو گذاشتم پای درس نخوندنش ؟! چرا اینقدر به فکر کارای خودم بودم !! 

همه چیز از خرداد پارسال شروع شد، وقتی اون ساعتها توی اینترنت چرخ می خورد و درس نمی خوند ! از انتخابات پارسال شروع شد، با اون افتضاحی که به بار اومد داداشم ضربه ی خیلی سختی خورد از خرداد پارسال افت تحصیلیش شروع شد اول معدلش کشید به 17 و امسال تا 13 هم کشید ...البته کاملا طبیعی بود چون اون حتی یک ساعت هم درس نمی خوند !!! 

و هیچ کدوممون نمی تونستیم قانعش کنیم که درس بخونه ... اونقدر همه مون سرمون به کارای خودمون گرم بود که به کلی ازش غافل شدیم !  

ولی اون همیشه خودش رو قوی نشون میداد ... و من هم به دلیل مشغله های فکری و کاری که داشتم سعی می کردم باور کنم که اون هیچ مشکلی نداره ! 

تا چند وقت ه پیش که ................. مریض شد !! 

یهو احساس کردم از نظر روحی کاملا به هم ریخته س !! هیچ وفت اینطوری حرف نمی زد ! مثل آدمای افسرده !  

اصلا احساس می کنم همه ی امیدش به زندگی رو از دست داده ! حرفاش نگرانم می کنه ! دلم می خواد بمیرم و این حرفا رو ازش نشنوم ! 

رفتم کنارش نشستم ! نتونستم جلوی بغضمو بگیرم ! زدم زیر گریه، اونم مثل همیشه بغلم کرد و اشکامو پاک کرد ... بهش گفتم داداشی من نمی خوام تو رو اینجوری ببینم، من خیییییلی دوستت دارم ... اشکامو پاک کرد و  گفت: عاشقتم ... اینقدر به من فکر نکن، هیچی نمیشه !